آروزاهای روزای سخت و تنهایی

ساخت وبلاگ
هنوز هجده ساله نشده بودم تازه امتحان نهايي هام تموم شده بود جالب نبود كه هيچ افتضاح بود واسه من سوم دبيرستان بدترين روزاي زندگيم بود افت تحصيلي كردم چون كه اوضاع خونه خوب نبود هميشه جنگ بود يا مهمون داشتيم هموز از مهمون اول خداحافظي نكرده سري دوم و سوم لنگر مينداختن دل تنگ گذشته و خونه بودم خسته بودم روحم خسته بود همه دل خوشيم كلاس زبانم شده بود ،دوستاي خوبي نداشتم سودابه كه زنگ ميزد ميگفت داره مياد بعد كاشي به عمل ميومد جلو مامانش به من زنگ زده تا مثلا مامانش فكر كنه مياد خونه ما بعد با دوست پسراش بيرون ميرفت من ساده هم چشم انتظار نميدونم چرا يبار هم زنگ نزدم بگم پس كجايي كه حداقل لو بره حالش سر جاش بياد ديگه منو خر نكنه خيلي تنها بودم دلم يه دوست ميخواست نبود نه تو خونه نه بيرون خونه اين شد كه گند زدم اون سال رو با نااميدي رفتم پيش دانشگاهي اعتماد بنفسم اومده بود پايين تا اينكه يكي از دوستام گفت ميخوان برن كلاس كنكور منم رفتم ثبت نام كردم با اينكه بابا راضي نبود و سختش بود كه پول بده واسه كنكور يادمه ذير رسيدم از كلاس زبان اومدم دست گرفتم اجازه داد رفتم نشستم برادرشو ميشناختم دقيقا برعكس اون بود خيلي فرق داشت با اون سفيد بود موهاي طلايي داشت از مرداي روشن خوشم نميومد اما اون ياد اور مزرعه گندم روبروي خونمون تو اون شهر كوچيكي كه به خاطر كار بابا رفته بوديم يه سال مينداخت شبيه خورشيد بود شايدم شبيه نرگساي توي باغچه شبيه شير بود شبيه دونه هاي گندم شد روشني روزاي تاريك هر چند زبونش نيش داشت نگاهش از بالا به پايين بود اما عطر رزاي توي باغچه رو براي من داشت براش مبهم بودم برام مبهم بود اما انگار همه عمرم ميشناختمش شايدم از قبل ديده بودمش اره مشهد وقتي بچه بودم مادربزرگش بهمون خونه اجاره داده بود باهوش بودمو جسور فكرشم نميكرد من عاشق راه حل ها بودم اما تو اخر مسئله توي پيدا كردن جواب درست يا خطا داشتم يا فكر ميكردم اون تعجب ميكرد كه همه راهو ميرم اخرش گير ميكنم پر از شوق و شور پر از اميد بودم اون روزا چهارشنبه هايي كه از تهران ميومد روز ديگه اي بود برام اهنگ منصور رو زمزمه ميكردم كه بار امروز مياد يه سالي شد كه همش با هم كشمكش ميكرديم خونمونم ميومد براي كلاس خصوصي با دو تا از دوستام اما رسيد روز خداحافظي نه اون نه من موقع خداحافظي فكر نميكرديم اخرين باري باشه كه همو ميبينيم روز كنكور توي هر سوال صداي اون زمزمه ميشد تصويرش جلوي چشمام بودهر سوال رو پنج بار ميخوندم و متوجه نميشدم چي نوشته وقت كن اوردم خيليهاشو نزدم اومدم بيرون بايد بهمه جواب ميدادم چ كردم اما حرفي نداشتم گفتم استرس داشتم زمان كم اوردم دو ناه گذشت زنگ زد مامانم صدام كرد وقتي گوشي رو گرفتم دستم تمام تنم صدام ميلرزيد حرفي نداشتم كه بزنم نميدونستم چي بايد بگم ميترسيدم از اين سوال چ كردي جوابي نداشتم پر از شرم بودم پارسال دوازده خرداد عروسيش بود اونروز من با مامور دادگاه بكثم شده بود عوضي بهم گفت خوشگ آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 6:44

امروز خواهرم گفت خواب ديده كه مهدي يكي رو كشته و قراره اعدام بشه حالش اصلا خوب نبود و به تو كه من باشم زنگ زدن گفتن به جاي مهر طلاق فوتيش رو ميزنيم تو شناسنامه ات.وقتي گفت حالم بد شد چند شب پيش وقتي د آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 30 بهمن 1398 ساعت: 23:46

چند روز پيش وقتي به پستاي اينستام نگاه ميكردم ديدم بيشتر از بيست تا لايك نميخوره درصورتي كه از بقيه دوستام دست كم صد تايي ميخوره به خودم گفتم يعني تو اين عمر نزديك سي ساله فقط بيست نفر و ميشناسم بعد اتفاقي يكي از دوستاي ابتدايي رو پيدا كردم و پشت بندش جند تاي ديگه اخه من ابتداييم رو توي يه شهر كوچيك گذروندم و راهنما آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 65 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 14:09

امسال ٢٩ساله ميشم شهريور و چقد حس ميكنم كه پير شدم دو شنبه اولين جلسه كلاسم هست و جالبه يكي از دوستام كه خودم معرفيش كردم به اموزشگاه و امسال ٢٢ساله ميشه و يك سطح خوب بهش دادن و خيلي ناراحتم كه تازه از اول كار شروع ميكنم اگرچه سالها پيش هم شروع كرده بودم و سجاعت و جسارتم هم بيشتر بود توي دموم پر از استرس بودم توي دم آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 59 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 14:09

خونه امون خوشگل بود كوچيك بود نقلي بود اندازه و قد خودمون بود اما حالا شد داغ سر دلم ميدونم نبايد به مال دنيا دل بست اما وقتي ديدم خونمو خالي كردن از جهازم و يكي ديگه كه نميدونم كيه تو بالكن رخت پهن كرده بود وقتي ديدم غم دلمو گرفت خاطره ي شادي نداشتم توي اون خونه اما من بهش جون دادم بهش عشق دادم من مرتبش كردم من خوش آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 73 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 14:09

همه چيز به زودي تموم ميشه و ما طلاق ميگيريم ديگه مهدي رو دوست ن آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 18 تير 1397 ساعت: 20:51

با سقوط دستای مادر تنم چيزی فرو ريختهجرتت اوج صداموبر فراز شا آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 18 تير 1397 ساعت: 20:51

گاهي بقيه ميكشن آدما روزي هزار بار شايد ما مقصريم كه ميذاريم  آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 18 تير 1397 ساعت: 20:51

از دیروز کتاب دارامجانین جمالزده رو شروع کرده ام به خواندن عالم عجیبی است و تنها حسی که دارم که اگر من بودم چه می کردم برای درمان دلسوزی امانم رو برید اگر چه این کتاب به سالهای دور برمیگرده و اینکه چه بد که آدمای با سواد و اهل علم عقلشون ضایع میشه و در ذهنم چرایی دارد و چه بد و چه حکمتی و جالبتر که ادمای اون دوره در قشر های متفاوت سعدی بلد بودند و ما نیستیم با مدارک دانشگاهی و جالبتر آواز خوانی و آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : دارامجانین, نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 77 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 6:34

دارالمجامنین رو خوندم بر عکس انچه که از جمالزاده انتظار داشتم داستان طنز نبود و رئال بود داستان یک انسان کوته فکر که خودشو به دیوانگی میزنه و به دارالمجانین میره و در نهایت بخت که بهش رو میکنه راه نجات پیدا نمیکنه و همه درها به روش بسته نمیشه اما از احوال خودم عکس همه نفرتی که از مهدی داشتم این روزا دلم بد داتنگشم و گمونم سخته !!!وکیلش اونروز می گفت همیشه نسبت به من حس حقارت و خجالت داره و من تنها آروزاهای روزای سخت و تنهایی...ادامه مطلب
ما را در سایت آروزاهای روزای سخت و تنهایی دنبال می کنید

برچسب : تموم,شدنی,نیست, نویسنده : mylifeinhardsituation بازدید : 71 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 6:34